نام کتاب: ویکتوریا
درگذشته به فکر افتاده بود که درخت نازک پستنک را که در نزدیکی تالاب بود قطع کند و از آن چوب قلاب ماهیگیری بسازد. اکنون که سال های بسیاری گذشته بود، درخت قطورتر از بازوی او شده بود. سرشار از حیرت آن را نگاه کرد و گذشت. در امتداد رودخانه، بیشه ی غیر قابل گذر سرخسها هنوز به سبزی می زد؛ جنگلی از برگ های مواج بود که در اعماق آن حیوانات، با لگدمال کردنش، راههای باریک سفتی ایجاد کرده بودند. او مثل دوران کودکی اش با زحمت بسیار در میان قسمت انبوه جنگل راهی برای خود باز کرد و در میان رستنی های بلند فرو رفت، دست ها را مثل این که بخواهد شنا کند به حرکت در آورد و کورکورانه به دنبال جای پا میگشت. حشرات و خزندگان با نزدیک شدن او هراسان می شدند. در آن بالا، در معدن سنگ خارا، آلبچهای پرگل، شقایق های نعمانی و بنفشه ها را می یافت. بی هدف مشتی از آنها را چید و عطر آشنای آن ها روزهای گذشته را به یادش آورد. در دوردست، کوههای کبود منطقهی مجاور را دید، باز هم صدای فاخته را که به

صفحه 71 از 143