- نه، این... فکر کردیم که باید این را به شما بگوییم. با زنم صحبت می کردم و او هم همین عقیده را داشت. پریروز از ما پرسیدید که آیا بهار بر می گردد یا نه. بله، می آید.
دختر قصر نشین گفت: - در این صورت باید خوشحال باشید. کی می آید؟ - تا یک ماه دیگر . آه! چیز دیگری ندارید که به من بگویید؟
- نه، چون پرسیده بودید، فکر کردیم.... نه، چیز دیگری ندارم. فقط همین
باز هم صدای آسیابان آهسته شده بود.
ویکتوریا تا دم در همراه او رفت و در سرسرا به پدر ویکتوریا برخوردند؛ ویکتوریا درحالی که صدایش را بالا می برد با لحن بی اعتنایی گفت:
. آسیابان می گوید که یوهانس به زودی بر می گردد. یوهانس را به یاد دارید، نه؟
آسیابان قصر را ترک کرد و در دل قسم خورد که دیگر هرگز و هرگز
می برد، به حرف او اعتنایی نکند. و این را به او خواهد فهماند.