میان گودال های کوچک آب جاده ی خیس می گذشت.
دو یا سه روز پس از آن نامه ای از یوهانس رسید. او یک ماه دیگر، وقتی که کتاب دیگری را به اتمام برساند، باز می گشت. در این مدت خبرهای خوشی داشت. کتاب تازه اش به زودی تمام می شد. در سرش فکرها دور می زد...
آسیابان عازم قصر شد. در راه دستمالی با حروف اول نام ویکتوریا یافت؛ مطمئنا آن را آن شب گم کرده بود.
مادموازل در طبقه ی بالا بود، اما خدمتکاری آمد که جواب بدهد - چه خبر است؟
آسیابان به او جواب نداد، ترجیح داد منتظر بماند. بالاخره مادموازل آشکار شد. ضمن آن که در سالنی را کاملا باز می کرد گفت:
- به من گفتند که میل دارید با من صحبت کنید؟ | آسیابان وارد شد. دستمال را داد و گفت: - از این گذشته نامه ای از بوهان برایمان رسیده.
این حرف مختصر بود، ولی برقی از شادی از چهره اش گذر کرد. بعد، ویکتوریا گفت:
. بله، دستمال مال من است، متشکرم. آسیابان تقریبا به صدای آهسته گفت: به دیگر چیزی به آمدنش نمانده.| ویکتوریا حالت پر تفرعنی به خود گرفت: - آسیابان، بلندتر حرف بزنید. چه کسی به زودی خواهد آمد؟
- یوهانس.
- یوهانس، آه! بعد؟