نام کتاب: ویکتوریا
آسیابان جواب داد: چرا مادمازل خودشان را ناراحت کرده اند؟ کفش های ظریف مادموازل خیس شده است... ویکتوریا خیلی به اختصار گفت: - این طرفها گردش می کردم. راه ها هم خشک است. شب به خیر. شب به خیر. چفت در را باز کرد، در آستانه سرگرداند: - راستی، از یوهانس خبری دارید؟ - نه، هیچ خبری از او نداریم، اصلا. از توجهتان متشکریم. . خیلی کم به این جا می آید. فکر کردم خبری از او دارید. - نه، از بهار گذشته خبری از او نداریم. میگویند که یوهانس در خارج است. . بله در خارج است. حالش خوب است. حتی خودش در یکی از کتابهایش نوشته که در روزهای رنج های سبک زندگی می کند. بنا براین باید حالش خوب باشد. - راستش... خدا می داند. ما چشم به راهش هستیم! اما او به مانامه نمی نویسد، به هیچ کس نمی نویسد. ما فقط انتظارش را می کشیم. . هرجا که هست حتما به او خوش میگذرد. زیرا رنج هایش سبک است... خوب، تمام اینها به خودش مربوط است. فقط خواستم بدانم آیا بهار بر می گردد یا نه. شب به خیر. .شب به خبر. آسیابان و همسرش او را تا دم در بدرقه کردند. او را دیدند که سر برافراشته راه بازگشت به قصر را در پیش گرفت و با کفش های ظریفش از

صفحه 68 از 143