نام کتاب: ویکتوریا
شبی آسیابان پیر گفت: - به نظرم در می زنند. او و همسرش، خاموش، گوش خواباندند. زن به نوبه ی خود گفت: - نه، چیزی نیست؛ ساعت ده است، به زودی شب می شود. چند دقیقه گذشت. آن وقت صدای ضربه ها، مثل این که کسی تهور یافته باشد، محکم و مصممانه شنیده شد. آسیابان در را باز کرد. دوشیزه ی قصر پشت در بود. محجوبانه لبخندی زد و گفت: - نترسید، منم وارد شد، خواهش کردند روی صندلی بنشیند، ولی او ننشست. فقط شالی روی سر انداخته بود و با آن که هنوز فصل باران بود کفش های ظریفی به پا داشت. ادامه داد: - فقط آمده ام به شما خبر بدهم که ستوان در بهار خواهد آمد. ستوان نامزدم. و ممکن است برای شکار پرنده به این جا بیاید. خواستم این را به شما بگویم تا غافلگیر نشوید. آسیابان و همسرش، حیرت زده، به دختر قصر نشین نگاه کردند. تا آن زمان هرگر سابقه نداشت که به آنها خبر دهند چه موقع مهمان ها برای شکار به جنگل یا دشت می آیند. آنها فروتنانه تشکر کردند. او بیش از حد مهربان بود.! ویکتوریا خواست خانه را ترک کند. . چیز دیگری نمی خواستم بگویم. فکر کردم گفتن این حرف به آدم های سالخوردهای مثل شما بد نباشد.

صفحه 67 از 143