نام کتاب: ویکتوریا
شن میلغزد و در آن ناپدید می شود. او پا به دریا می گذارد و در آن غوطه ور می شود. در مقابل دری عظیم، ماهی بزرگی می بیند که پارس می کند و بر گردن یال دارد و چون سگی رو به او پارس می کند. پشت سر ماهی، ویکتوریا ایستاده است. او رو به ویکتوریا دست دراز می کند؛ ویکتوریا، برهنه و خندان، به او نگاه می کند و در گیسوانش توفانی برپا است. آنگاه ویکتوریا را صدا می زند، خودش صدای فریادش را می شنود و بیدار می شود. | یوهانس برمی خیزد و به سوی پنجره می رود. تقریبا صبح شده است؛ در آیینه ی کوچک آویخته بر بالای پنجره، می بیند که شقیقه هایش سرخ شده است. چراغ را خاموش می کند و در روشنایی خاکستری رنگ صبح، یک بار دیگر آخرین صفحه ی دستنوشتهی کتابش را می خواند. سپس به خواب می رود. بعدازظهر همان روز، اتاقش را منظم کرده بود، دستنوشته اش را به ناشر سپرده بود، شهر را ترک کرده بود. عازم خارج شده بود و هیچ کس نمی دانست کدام دیار.

صفحه 65 از 143