می شود، از جدارهایش خون راه می کشد....اندکی دورتر به میدان بازاری می رسد. همه جا خلوت است، درختی نیست. همه جا ساکت است؟ بازاری خالی است. روی شن، رد پاهایی دیده می شود و به نظر می رسد که هنوز آخرین حرف های اداشده در این مکان، از بس که تازه است، در فضا موج می زند. احساسی غریب به سراغش می آید؛ این حرف های معلق در فضای بالای بازار، نگرانش می کند، در اطرافش جمع می شود و به او فشار می آورد. با یک حرکت دست آنها را دور می کند، ولی آنها باز میگردند؛ آنها حرف نیستند، پیر مردانی هستند، گروهی پیرمرد که می رقصند؛ اکنون آنها را تشخیص می دهد. از چه رو آنها میرقصند و از چه رو هنگام رقص، چهره شان بی اعتناست؟ از این جرگه ی سالخوردگان نفسهای سرد و یخ زده برمی خیزد؛ آنها او را نمی بینند، کورند و هنگامی که او رو به آنها فریاد می زند، آنها نمی شنوند، زیرا مرده اند. او به سوی شرق، به سوی خورشید، پیش می رود و به مقابل
کوهستانی می رسد. صدایی به او می گوید: «کوهساری که در برابرت قد بر می افرازد، پای من است، من در ثغور دنیا به بند کشیده شده ام، بیا و مرا برهان» و او به سوی ثغور عالم راه می پیماید. در کنار پلی، مردی در کمین است، مردی که سایه ها را جمع می کند؛ مردی که از مشک است. براثر مشاهده ی این مرد که می خواهد سایه اش را بگیرد، وحشتی هولناک پیکر او را غرق در برودت می کند. به سوی مرد تو می اندازد و با مشت تهدیدش میکند؛ ولی مرد بی حرکت می ماند، منتظر او می ماند. صدایی از پشت سر فریاد میزند: «برگرد!» او سری می بیند که در راه می غلتد و مسیری را به او نشان می دهد و از این مسیر را دنبال می کند. روزها و شبها سر می غلتد و او به دنبال آن می رود. در ساحل دریا، سر به درون
کوهستانی می رسد. صدایی به او می گوید: «کوهساری که در برابرت قد بر می افرازد، پای من است، من در ثغور دنیا به بند کشیده شده ام، بیا و مرا برهان» و او به سوی ثغور عالم راه می پیماید. در کنار پلی، مردی در کمین است، مردی که سایه ها را جمع می کند؛ مردی که از مشک است. براثر مشاهده ی این مرد که می خواهد سایه اش را بگیرد، وحشتی هولناک پیکر او را غرق در برودت می کند. به سوی مرد تو می اندازد و با مشت تهدیدش میکند؛ ولی مرد بی حرکت می ماند، منتظر او می ماند. صدایی از پشت سر فریاد میزند: «برگرد!» او سری می بیند که در راه می غلتد و مسیری را به او نشان می دهد و از این مسیر را دنبال می کند. روزها و شبها سر می غلتد و او به دنبال آن می رود. در ساحل دریا، سر به درون