می کند: «خوب، یک بار شنیدن شرح اعتراف به دیوانگی ام برایتان کافی نیست... گوش کنید، باز هم برایتان اعتراف می کنم: میل من متوجه شما بود، ولی شایستگی نداشتم... حال راضی شدید؟» و با حرارتی که شدت می گیرد، ادامه می دهد: «شما مرا پس زدید، مرد دیگری انتخاب کردید. من مردی روستایی و زمخت بودم، خرسی بودم که در شکارگاه سلطنتی راهش را گم کرده بود!» ارباب هق هق کنان روی یک صندلی می افتد و تضرع کنان می گوید «آها بروید، بروید، قصرنشین پرغرور، به کندی، با تقطیع کلمه ها، می گوید: «من شما را دوست دارم؛ منظورم را خوب درک
کنید، کسی که دوستش دارم شمایید، بدرود!» و قصرنشین جوان چهره اش را در میان دو دست پنهان می کند، از درگاه می گذرد و به سرعت ناپدید میشود..|
یوهانس قلم به زمین می گذارد و به پشتی صندلی تکیه می کند. خوب: یک نقطه، فقط همین. اینک کتابش، اثر نوشته شده اش؛ آن همه صفحه های سیاه شده، حاصل نه ماه کار است. رضایت خاطر شدیدی در رگ هایش جریان می یابد. و هنگامی که آنجا نشسته و سپیده دم طالع را که خود را از بند شب می رهاند نظاره می کند سرش پر از طنین و هیجان است. ذهنش هنوز کار می کند. احساس های غریبی در وجودش در ارتعاش است، مغزش شبیه باغی است وحشی که هنوز پر بار است و از زمین بارورش بخارها بر می خیزد
از راهی مرموز وارد درهای عمیق و مرده شده است. هیچ اثری از زندگی نیست. آن جا تنها و فراموش شده، ارگی نواخته می شود. او به سویش می رود، نگاهش می کند، ارگ خون می بارد، هنگامی که نواخته