اربابی در مهمان خانه ای در کنار جاده نشسته است؛ مسافری است که میگذرد و به جایی دور در دنیا می رود. گذشت سال ها، ریش و موهایش را فلفل نمکی کرده است؛ ولی او بلند بالا است، هنوز نیرومند مینماید و ابدأ آن قدر هم که ظاهرش حکایت می کند پیر نیست. کالسکه اش در بیرون ایستاده، اسبها استراحت می کنند و کالسکه ران شاد است. راضی است، زیرا مرد غریبه به او شراب و غذا داده است. ارباب وقتی نام خود را مینویسد، مهمان خانه دار او را به جا می آورد و با احترام بسیار در برابرش سر خم می کند. ارباب می پرسد: «اکنون چه کسی در قصر به سر می برد؟ » مهمان خانه دار پاسخ می دهد: «جناب سروان که خیلی ثروتمند است و خانم که نسبت به همه مهربان است.» ارباب که به نحو غریبی لبخند می زند:
نسبت به همه؟ آیا ممکن است نسبت به من هم مهربان باشد؟» و بعد شروع به نوشتن می کند. وقتی کارش را به پایان می رساند، نوشته اش را می خواند؛ شعری غنایی و آرام ولی سرشار از حرف های تلخ است. سپس کاغذ را پاره می کند و همان طور نشسته، به پاره کردن تکه های کاغذ ادامه میدهد. ضربه ای به در می خورد؛ زنی است با لباس زرد، وارد می شود. تور صورتش را بر می دارد: ویکتوریا، بانوی پرغرور قصر. ارباب ناگهان برمی خیزد، روح ظلمت گرفته اش ناگهان، گویی براثر مشعلی، روشن شده است. با کنایه می گوید: «شما نسبت به همه مهربان هستید، به همین جهت به سوی من هم می آیید.» ویکتوریا، بی آن که کلمه ای به زبان آورد به او نگاه می کند و چهره اش را سرخی تندی می پوشاند. ارباب با همان لحن تلخ میپرسد: «چه می خواهید؟ آمده اید گذشته را به بادم بیاورید؟ ولی خانم، باید بدانید که این آخرین بار است؛ من برای همیشه می روم.» نصرنشین جوان خاموش می ماند؛ فقط لب هایش می لرزد. ارباب اضافه