نام کتاب: ویکتوریا
نزدیکی او رسیده بود.
بار دیگر هفته‌ها و ماهها گذشت؛ بهار رسید. اکنون برف و یخ ناپدید شده بود، زمزمه آبهای رها شده تمام فضا را پر می‌کرد. پرستوها بازگشته بودند؛ جنگل آن سوی شهر، بار دیگر با جنب و جوش بیدار میشد: انواع جانوران جست میزدند، پرندگان به زبان های ناشناخته تکلم می کردند. از زمین بویی ملایم و خوش برمی‌خاست و بر فضا سایه می‌گسترد.
کارش تمام زمستان طول کشیده بود. شاخه های خشک سپیدارها شب و روز بر اثر برخورد با دیوار، چون ترجیع بند آوازی، صدا کرده بودند. بهار رسیده بود؛ از این رو توفان‌ها، چرخ دنده های مستعمل خرمنکوب که صدای زیری داشت، ناگزیر شده بودند از حرکت باز بمانند.
یوهانس پنجره را باز می کند، نگاهی به بیرون می اندازد. دیروقت نیست، ولی خیابان خاموش است. ستاره ها در آسمان بی ابر می درخشند. روز بعد اعلام می دارد که باید مثل روز پیش گرم و روشن باشد. غرش شهر با لرزش ابدی دوردست در می آمیزد. ناگهان صدای گوش خراش سوت لکوموتیو، سکوت را می شکافد؛ اعلام قطار شب. در سکوت شبانه، چون آواز خروسی تنها طنین می افکند. ساعت کار است. در تمام طول زمستان، این صدا برای یوهانس چون اخطاری بوده است.
پنجره را می بندد، دوباره پشت میز می نشیند؛ کتاب هایی را که خوانده به کناری می افکند، کاغذهایش را بیرون می کشد و قلم به دست می گیرد.
کار بزرگش تقریبا تمام شده است. فقط فصل آخر آن مانده که مانند سوت کشتی در حال عزیمت خواهد بود و او آن را از پیش در سر دارد:

صفحه 61 از 143