نام کتاب: ویکتوریا
جاده، و یکتوریا تا کلاه فرنگی نهان در سبزه پیش می رود، آرنجهایش را روی دیوار می گذارد، خم می شود و نگاه می کند. مردی که آنجا، در جاده است کلاه از سر بر می دارد و تا زمین خم می شود. ویکتوریا با حرکت سر پاسخ می دهد. مرد با نگاه جاده را می کاود. هیچ کس در کمین او نیست. چند قدم راهی را که او را از دیوار جدا می کند می پیماید. آن وقت ویکتوریا که فریاد می زند: «رنه، نه عقب می نشیند و با حرکتی بیم آلود دستش را هم بالا می برد. مرد خطاب به او می گوید: «ویکتوریا، چیزی که به من میگفتید واقعیت داشت، جاودانه واقعیت داشت؛ نباید تصورش را می کردم، کاری غیر ممکن بود.» ویکتوریا پاسخ می دهد: «بله، در این صورت از من چه می خواهید؟» مرد تا نزدیک او پیش آمده، فقط دیوار آن دو را از هم جدا می کند. مرد دنبالهی صحبت را می گیرد: «چه می خواهم! میبینید، چیزی نمیخواهم جز این که یک دقیقه این جا بمانم. برای آخرین بار است. میل دارم در کنار شما باشم، فقط در کنار شما ویکتوریا باکت می ماند. یک دقیقه می گذرد. مرد نازمین سر فرود می آورد: «شب به خیر. ویکتوریا پاسخ میدهد: «شب به خیر». و مرد از آن جا می رود بی آن که سر برگرداند. مرگ، با مرگ چه کار دارم؟ کاغذ را مچاله میکند و به سوی بخاری می افکند. کاغذهای دیگر آماده ی سوختن در آنجا هستند؟ همه نمایشگر بازی های بی هدف تخیلی سرشارند. و او بار دیگر به نوشتن سرگذشت مرد جاده، ارباب آواره ای که وقتی زمانش به سر رسید تا زمین سر خم کرد و رفت، می پردازد... در باغ خلوت، دختر جوان ایستاده بود. با بیست تابستان خود، در لباس سپید. البته دختر خواهان او نبود. ولی مرد به نزدیکی دیواری که دختر در پس آن زندگی می کرد رسیده بود. به

صفحه 60 از 143