قطعی می رسد که لزومی ندارد چوب سیگار بدون او آنجا بماند. مرد، یک هفته بعد مرده است...
یوهانس برمی خیزد، طول و عرض اتاق راگز میکنند. مرد اتاق مجاور بیدار می شود، خرخرش قطع شده، آهی می کشد، نالهی گنگی می کند. یوهانس، نوک پا به میز نزدیک می شود و دوباره می نشیند. شکوهی باد در میان سپیدارها منجمدش می کند. این سپیدارهای پیر بی برگ، حالت اشباح را دارند. شاخه های گره دارشان صدا می کند و به دیوار می خورد، و این صدا، آوای یک ماشین چوبی را به یادش می آورد، خرمن کوبی را که قرچ قرچکنان راه می رود و راه میرود.
نگاهی به صفحه های کاغذ می اندازد و دوباره می خواند. خوب، باز هم تخیلش او را به بیراهه کشانده است. نمی داند با مرگ و کالسکه ای که میگذرد چه کند! دربارهی یک باغ می نویسد، باغ غنی و سرسبز قصر، نزدیک خانه ی او. آن را توصیف می کند. اکنون، این باغ مرده است، زیر کفن برف فرو رفته است، با این همه او درباره ی آن می نویسد و دیگر برفی وجود ندارد. ابدأ زمستان نیست، بهار است با روایح مطبوع و نسیم های ملایم. و شب است. آن جا آب آرام و عمیق به دریایی از سرب شباهت دارد. حاشیه هایی از یاس، سراسر پوشیده از غنچه ها و برگهای سبز، فضا را با عطر خود پر می کنند هوا چنان آرام است که گویی آواز دراج که از آن سوی بندرگاه می آید، حس می شود. در یکی از خیابان های باغ، ویکتوریا، تنها، در لباس سپید و با بیست تابستان خود، ایستاده است. بر بلندترین بوته های گل سرخ سایه افکنده است، نگاهش، رو به سوی
جنگل ها، رو به سوی کوهساران خفته در دوردست، از آب میگذرد. روحی سپید که در باغ سبز سرگردان باشد به نظر می رسد. صدای پایی در