او می خواهد له شود. به نحوی درمان ناپذیر مثله شرد، کشته شود. این مرد می خواهد بمیرد، این به خودش مربوط است. تکمه های پیراهنش را نمی بندد، صبح ها دیگر کفش هایش را واکس نمی زند، همه چیز در او دهان باز کرده است، سینه ی لاغرش برهنه است؛ به زودی خواهد مرد... مردی در حال احتضار بود، تکه کاغذی به دوستی نوشت، خواهشی کوچک. مرد جان سپرد و این نامه را باقی گذاشت. این نامه تاریخ و امضا داشت، با حروف بزرگ و کوچک نوشته شده بود، با این همه با کسی آن را نوشته بود که تا یک ساعت بعد می مرد. چه قدر عجیب! حتی امضای معمولی اش را پای نامه گذاشته بود. و یک ساعت بعد، دیگر مرده بود...
مرد دیگری بود که در اتاقی گچ کاری شده که رنگ آبی خورده بود، تنها، خفته مانده بود. دیگر چه؟ هیچ. در سراسر جهان پهناور، او کسی است که در آستانه ی مرگ است. این فکر تسخیرش می کند؛ تا جایی که از پای در آید به آن فکر می کند. می بیند که شب است، عقربه ساعت دیواری، به رقم هشت رسیده است و مرد نمی تواند در کند که ساعت زنگ نمی زند. به علاوه، ساعت هشت و چند دقیقه است. ساعت همان طور تیک تاک میکند، ولی زنگ نمی زند. سر مرد بینوا تیر می کشد، راو پی نبرده که ساعت زنگ زده است... عکس مادرش را که به دیوار زده شده می شکافد - از این پس با این عکس چه می کند، چرا آن را بگذارد، حال آن که خودش عازم رفتن است؟ چشم هایش که خسته است روی گلدان روی میز متوقف می شود، آهسته دست دراز میکنده متفکرانه گلدان بزرگ را پیش می کشد و آن را به زمین می اندازد و گلدان می شکند. گلدان، چرا سالم آنجا بماند؟ چوب سیگار کهربایش را از پنجره بیرون میاندازد. از این پس با آن چه خواهد کرد؟ به نظرش خیلی