نام کتاب: ویکتوریا
پاییز رسید. ویکتوریا به قصر برگشته بود و خیابان باریک مثل گذشته در میان خانه ها و سکوتش به خواب رفته بود. در تمام طول شب، اتاق یوهانس روشن می ماند؛ چراغش شب ها همراه با ستاره ها روشن میشد و با سر زدن صبح خاموش می شد. با سماجت بر سر کتاب بررگش کار می کرد. هفته ها و ماهها گذشت. پوهانس تنها زندگی می کرد و به دنبال هیچ اجتماعی نبود. دیگر به خانه ی سی پر نمی رفت. غالبا نیروی تخیلش با او به بازی می پرداخت، صفحه هایی پیش بینی نشده با کارش در می آمیخت و او بعدا ناگزیر میشد آنها را خط بزند و دور بیندازد. مختصر صدایی در سکوت شبانه، صدای چرخ های کالسکه ای در خیابان باریک کافی بود تا روح او را به تکان درآورد و او را از مسیرش دور کند. در خیابان به این کالسکه راه بدهید، مواظب باشید! چرا؟ به راستی چرا باید مواظب این کالسکه بود؟ کالسکه پیش می رود و میگذرد؛ در این لحظه شاید نزدیک به نبش خیابان باشد. شاید آنجا مردی بدون پالتو، بدون کلاه، خم شده باشد و سرش را پیش آورده باشد؛

صفحه 57 از 143