نام کتاب: ویکتوریا
میز نشست تا به این دعوت که قصد پذیرفتنش را نداشت پاسخ دهد.
جوابش را نوشت و از خانه بیرون رفت تا آن را به صندوق پست بیندازد. ناگهان به یاد آورد که ویکتوریا هم دعوت شده است. آه! ویکتوریا راجع به این دعوت چیزی به او نگفته بود، شاید از ترس این که او به آنجا برود این کار را کرده بود؛ حتما ویکتوریا می خواست در آن جا، در جمع آدم های ناشناس، از شر او در امان باشد.
نامه اش را پاره کرد و نامه ی دیگری نوشت. با اظهار تشکر دعوت را می پذیرفت. خشمی گنگ دستش را به لرزه انداخته بود. برای چه نرود؟ چرا خودش را مخفی کند؟ مهم نیست!
هیجانش از حد به در شد، نوعی سراسیمگی شاد وجودش را سرشار کرد. به ضرب مشت، ورق هایی از تقویم آویخته به دیوار را کند و به این ترتیب زمان را یک هفته جلوتر برد. تصور کرد که از چیزی راضی است، بی نهایت خرسند است؛ خواست از این لحظه بهره ببرد، پیپی روشن
کند، روی صندلی بنشیند و از آن لذت ببرد. پیپش نفس نمی داد؛ بی ثمر گشت تا چاقویی، چیزی، بیابد تا پیپ را با آن تمیز کند و ناگهان عقربه ساعت دیواری را کند تا پیپ را با آن بتراشد. این اقدام آمیخته به خشونت در او اثر خوبی به جا گذاشت، او را در دل به خنده انداخت؛ نگاه هایش به دنبال چیز دیگری که بتواند خراب کند به گردش در آمد...
وقت میگذشت. بالاخره با لباس خیس خود را روی تخت انداخت و به خواب رفت.
مدتی از روز گذشته بود که بیدار شد. باران همچنان غوغا میکرد و به سرعت و پشت سر هم خیابان را جارو می کرد. یوهانس دستخوش رویاهای پریشان بود. رؤیاها به نحوی مبهم با حوادث شهر
:

صفحه 55 از 143