حتی پسرکی را که در ازای یک شاخه گل، پنج کورون طلا از او دریافت داشته بود به خاطر آورد. شادی پسرک را که در میان پول های خردش این سکه ی عجیب را می یافت در نظر مجسم کرد. به لطف خدا!
و بچه های دیگر را شاید باران مجبور کرده بود به زیر طاقی در کالسکه رو پناه ببرند و به دوزبازی و تیله بازی شان ادامه دهند. پیرمرد کوچک ده ساله ی غمگین آیا همچنان تماشاگر بازی آنها بود؟ کسی چه می داند، از کجا معلوم که او در همان حال که آنجا بود به نوعی شادی فکر نمی کرد؟ شاید در آلونک خود که در انتهای حیاطی بود، یک عروسک خیمه شب بازی، یک فرفره، در اختیار داشت. شاید در زندگی همه چیز را از دست نداده بود؟ امکان داشت که در روح پژمرده اش امیدی باقی مانده باشد.
خانمی ظریف و باریک اندام، از روبه رو آشکار شد. یوهانس لرزید و ایستاد. نه، او را نمی شناخت. زن، از یک خیابان فرعی پیچیده بود، با وجود رگبار چتر نداشت، به سرعت قدم بر می داشت. یوهانس به او رسید، نگاهش کرد و از او گذشت. زن چه قدر جوان و خوش قد و بالا بود! خیس می شد، سردش بود و بوهانس جرأت نداشت به او نزدیک شود. چترش را بست تا تنها زن خیس نشود. وقتی به خانه برگشت، شب از نیمه گذشته بود، نامه ای روی میزش گذاشته شده بود. کارت دعوت بود، خانوادهی می پر از او خواهش می کرد که شب بعد به خانه ی آنها برود. در آنجا آشنایانی می دید، از جمله حدس بزنید چه کسی؟ ویکتوریا، دختر صاحب فصر.
بوهانس روی صندلی اش چرت زد. دو یا سه ساعت بعد، افسرده از سرما، بیدار شد. نیمه بیدار، لرزان، خسته از تمام اتفاق های بد روز، پشت