نام کتاب: ویکتوریا
می شوم. دستتان چه قدر گرم است؛ من که احساس سرما میکنم.... آه! باید تركتان کنم. شب به خیر یوهانم. . شب به خبر. خیابان سرد و گرفته، مانند روبانی دراز، رو به بالا می رفت؛ بی پایان به نظر می رسید. به پسر بچه ای برخورد که گل های پژمرده ای می فروخت پسرک را صدا زد، گلی برداشت، یک سکه ی پنج کورونی به گل فروش خردسال داد، چیزی که برایش بی حاصل بود، و راهش را دنبال کرد. دورتر، یک دمته بچه دید که در پیاده رو، نزدیک یک در کالسکه رو، بازی می کردند، و پسر بچه ی ده ساله ای نشسته بود و بازی دیگران را نظاره می کرد. چشم های آبی و پیری داشت، گونه هایش فرو رفته و چانه اش چهارگوش بود. کلاهی پارچه ای به سر داشت. آستر یک کلاه بود. کودک، کلاه گیس داشت؛ نوعی بیماری این سر جوان را برای همیشه از مو محروم کرده بود. شاید روحش هم همان طور پژمرده بود... یوهانس تمام اینها را دید بی آن که از محله و راهی که آن زمان در تصوری داشته باشد. متوجه بارانی که شروع به باریدن می کرد نشد و چترش را که تمام روز همراهش بود باز نکرد بالاخره وقتی به میدان رسید به سوی نیمکتی رفت و نشست. دیگر باران شدید شده بود. پوهانسی بی اراده چترش را باز کرد..، دستخوش حالت خواب آلودگی غلبه ناپذیری شد، مغزش داغ شده بود. سرش را آهسته تكان داد. چشم ها را بست و به خواب رفت. سروصدای رهگذران بیدارش کرد. برخاست و خودش را پیش کشید. روشن بین تر شده بود. تمام حوادثی را که روی داده بود به خاطر آورد؛

صفحه 53 از 143