یوهانس که چهره اش بی رنگ و نا آشنا شده بود پرسید:
- آیا کار بدی کرده ام؟ منظورم کاری است که باعث سلب... در این دو شبانه روز چه خطایی از من سر زده؟
- نه، موضوع این نیست. فقط من فکر کرده ام. شما چه طور؟... می دانید که این کار همیشه از جمله ی محالها بوده. به شما علاقه دارم، خیلی به شما اهمیت می دهم. |
یوهانس با لبخند گفت: . و برایتان ارزش قائلم...
ویکتوریا، بر آشفته از این لبخند، نگاهش کرد و با لحنی تندتر جواب داد:
. خدای من، یعنی خودتان متوجه نیستید که پدرم مخالفت خواهد کرد؟ چرا مجبورم می کنید این رابگویم؟ خودتان هم خوب متوجهید. نتیجه ی این امر چه خواهد بود؟ آیا حق با من نیست؟
مکث.
یوهانس گفت: . چرا، كام؟.
ویکتوریا ادامه داد:
- به علاوه، دلایل متعددی وجود دارد... نه، واقعا دیگر نباید در تاتر به دنبالم بیایید؛ الان هم مرا ترساندند. دیگر هرگز نباید چنین کاری بکنید.
یوهانس گفت: . بسیار خوب. ویکتوریا دستش را گرفت. - به ولایت نمی آید که گشتی بزنید؟ اگر بیایید خیلی خوشوقت