نام کتاب: ویکتوریا
- فکر میکنم یکی از همین روزها، سلام شما را به آسیابان می رسانم، بله، حتما.
ویکتوریا سری خم کرد و رفت
یوهانس که سر جا خشکش زده بود، او را دید که دور می شود. سپس بیرون رفت و با اندوه در خیابان ها قدم زد تا وقت بگذراند.
دیگر چیزی به تعطیل شدن تاتر نمانده بود. در ساعت ده جلوی در خانه ی صاحب مقام درباری انتظار می کشید. ویکتوریا برمی‌گشت، یوهانس می توانست در کالسکه را باز کند، کلاهش را بردارد، تا زمین سر خم کند...
پس از نیم ساعت کالسکه رسید.
یوهانس آیا می توانست آنجا کنار در بماند؟ با شتاب به سمت بالای خیابان رفت و نگاهی به پشت سر نینداخت. صدای در کالسکه رو را شنید، بعد در با سروصدا بسته شد. آن وقت یوهانس راهش را کج کرد.
یک ساعت بی هدف، بدون دلیل، جلوی در خانه پرسه زد. انتظار کشید. ناگهان در باز شد و ویکتوریا، سر برهنه، شالی بر دوش، آشکار شد. نیمه معذب، نیمه بیمناک، لبخندی زد و پرسید:
. خوب، غرق در افکار خود اینجا گردش می کنید؟ . فکر نمی کنم، فقط قدم میزنم.
- از پنجره دیدمتان که می روید و می آیید. و خواستم باید فورا برگردم.
. ویکتوریا، متشکرم که آمدید. هم اکنون به شدت نومید بودم؛ حالا دیگر تمام شد. مرا بخشید که در تاتر به شما سلام کردم؛ باید اعتراف کنم که حتی پیش از آن در خانه ی آقای صاحب مقام درباری سراغتان را

صفحه 50 از 143