مردم ثروتمند لژی مخصوص خود دارد. به راستی هم ویکتوریا را دید که غرق در پیرایه های خود، نشسته است و به اطراف نگاه می کند. ولی یک لحظه هم نگاه هایش متوجه یوهانی نشد.
وقتی یک پرده به پایان رسید، یوهانس به راهرو آمد و مراقب خروج ویکتوریا از لژ ماند.
بار دیگر سر فرود آورد. ویکتوریا سر برداشت و آشکارا حیرت زده، با حرکت سر جواب سلامش را داد. او تو که بوفه را نشان میداد گفت:
. اینجا می توانید یک لیوان آب بخورید. ویکتوریا و اوتو گذشتند.
یوهانس بانگاه دنبالشان کرد. پرده ای از مه بیرنگ جلوی چشم هایش را گرفته بود. در میان انبوه مردمی که به او می خوردند و به او تنه می زدند، خود را ناراحت می یافت. بی اراده عذرخواهی می کرد و باز سر جایش می ماند.
وقتی ویکتوریا برگشت، یوهانسی باز هم به شدت سر فرود آورد و به او گفت:
. ببخشید، مادموازل.. ویکتوریا به عنوان معرفی گفت: د یوهانس است، او را می شناسید؟ اوتو جواب داد و چشم ها را به هم زد تا نگاهش کند.
. احتمالا میخواهید از خانواده تان خبری بگیرید. واقعا اطلاع دقیقی ندارم، ولی فکر می کنم حالشان خوب باشد. خیلی خوب است. سلام شما را به آنها می رسانم.
- تشکر می کنم، مادموازل به زودی عازم هستند؟