نام کتاب: ویکتوریا
* راستی: به سفر می روم. دیگر مزاحم شما نمی شوم. فردا می روم. فراموش کرده بودم این را به شما بگویم.
یوهانس به سفر نرفت. کارهای مختلفی مانع شد که برود؛ باید خریدهایی می کرد؛ درندگی هایی داشت. صبح گذشت، شب رسید. تمام روز را گویی در حالت مستی گذراند.
بالاخره در خانه ی صاحب مقام درباری را به صدا درآورد. آیا مادموازل ویکتوریا خانه اند؟
خیر، ماموازل ویکتوریا بیرون رفته بود. یوهانس توضیح داد که هر دو اهل یک دیارند و او فقط قصد احوال پرسی داشته، فقط به خود اجازه داده که به مادموازل سلامی بدهد و برای دیارشان پیغامی بفرستد. خوب.
بار دیگر خود را در خیابان یافت. بی هدف شهر را زیر پا گذاشت و هر زمان امیدوار بود که با ویکتوریا مواجه شود. به این ترتیب تمام روز راد رفت و شب شده بود که او را در مقابل تأتر دید. از دور، لبخند زنان، سرفرود آورد. ویکتوریا جواب سلامش را داد. چیزی نمانده بود به او نزدیک شود. اما همان دم متوجه شد که ویکتوریا تنها نیست. او تر پسر صاحب مقام درباری که لباس ستوانی به تن داشت همراه او بود.
ویکتوریا، سر به یک سر خم کرده، چهره گل انداخته، مثل این که بخواهد خود را از نظر پنهان بدارد با شتاب وارد تآتر شد.
پوهانی کاملا متفکر با خود گفت که شاید در داخل تئاتر بتواند او را ببیند و ویکتوریا با چشم اشاره ای به او بکند. بلیتی خرید و از آستانه ی در گذشت.
با سالن آشنا بود و می دانست که صاحب مقام درباری مانند تمام

صفحه 48 از 143