نام کتاب: ویکتوریا
و می خواهد مرا در بر بگیرد.
مرد که صبرش به پایان رسیده می گوید:
- دیگر از یاوه های شما به ستوه آمده ام. این آخرین باری است که به شما اخطار میکنم.
یوهانس او را متوقف کرد:
- یک لحظه صبر کنید. تصورش را بکنید که گذر نور خورشید را بر چهره‌تان دیدم. وقتی که بر می‌گشتید آن را دیدم: چراغ لکه‌ای از آفتاب بر پیشانی‌تان می‌انداخت. متوجه شدم که آنقدرها هم خشمگین نیستید. درست، من پنجره را باز کردم، باشد! به صدای خیلی بلند آواز خواندم. من برادر شاد همه مردم بودم. گاهی از این اتفاق ها می افتد. عقل می‌میرد. باید فکر می کردم که شما هنوز خوابید.
- تمام مردم شهر هنوز خوابند.
بله، هنوز زود است. به شما هدیه‌ای می‌دهم. میل دارید قبولش کنید؟ نقره خالی است. آن را به من داده‌اند. هدیه دخترکی است که خیلی سال ها پیش نجاتش داده ام. برای بیست سیگار جا دارد. نمی‌خواهید قبول کنید؟... آه! دیگر سیگار نمی‌کشید؟... ولی باید دوباره عادت سیگار کشیدن پیدا کنید. می توانم فردا برای عذرخواهی پیشتان بیایم؟ دلم می خواست کاری بکنم. از شما بخواهم که مرا ببخشید.
- شب به خیر.
- شب به خیر. الان میخوابم. به شما قول می دهم. از اتقم دیگر سروصدایی نخواهید شنید و بعد از این بیشتر توجه خواهم کرد.
مرد خارج شد.
یوهانس در را باز کرد و ادامه داد:

صفحه 47 از 143