ندادم. گوش کنید، شب بی نظیری را پشت سر گذاشته ام، دیروز برایم اتفاقی افتادن در خیابان می رفتم که خوشبختی ام را دیدم... آه! گوش کنید! دیدار من و ستارهی اقبالم. می بینید... لبانش خیلی سرخ بود، خیلی دوستش دارم، او به من مهر ورزید و ... آیا گاهی لب های شما به قدری لرزیده که نتوانید حرف بزنید؟ من نمی توانستم حرف بزنم، قلبم، پیکرم را سراسر به لرزه در می آورد. به سوی خانه دویدم و خوابیدم. نشسته روی این صندلی خوابم برد. وقتی شب شد بیدار شدم. روحم از شادی، گهواره وار در حرکت بود، و شروع به نوشتن کردم. چه نوشتم؟ این ها است! یک سلسله فکرهای غریب و عالی، وجودم را در اختیار گرفته بود، درهای آسمان نیمه باز شده بودند، برای روحم مانند یک روز گرم تابستانی بود... فرشته برایم میریخت و من نوشیدم، و شرابی سر مست کننده بود، آن را در جامی از امل نوشیدم. آیا صدای زنگ را شنیدم؟ آیا متوجه خاموش شدن چراغها شدم؟ خدا کند بتوانید درک کنید! همه چیز را دوباره زنده کردم، با محبوبه ام به خیابان برگشتم، همه با دیدن او بر می گشتند تا نگاهش کنند... قدم به پارک گذاشتیم، شاه را دیدیم، از فرط شادی تا زمین سر فرود آوردم، زیرا او بسیار زیبا و بلند بالا است. به شهر برگشتیم و تمام شاگرد مدرسه ها برای دیدنش سر برگرداندند، زیرا او جوان است و پیراهنی روشن به تن دارد. به مقابل خانه ای از سنگ سرخ رسیدیم و وارد شدیم. تا پلکان همراهش رفتم و خواستم در برابرش زانو بزنم. آن وقت او مرا عاشقانه نگاه کرد و گفت که دوستم دارد. این اتفاق دیشب روی داد - درست دیشب! اگر از من بپرسید چه نوشته ام به شما خواهم گفت که ترانه ای یگانه، مدام پیوسته به شادی و خوشبختی. به نظرم رسید شادی را می بینم که در برابرم دراز کشیده است و گردن دراز شادش را پیش آورده