نام کتاب: ویکتوریا
یوهانس پاسخ می دهد
- نه، حق با شما است. چیزی نوشتم، خیلی راحت به ذهنم راه پیدا کرد؛ چیزی را که نوشته ام می توانید ببینید. امشب الهام به سراغم آمده بود. پنجره ام را باز کردم و آواز خواندم.
مرد می گوید:
- از خودتان صدای گاو در آوردید، در تمام مدت زندگی ام نشنیده بودم که با چنین صدای بلندی آواز بخوانند. می فهمید. و هنوز هم در نیمه های شب هستیم.
یوهانس در میان کاغذهای روی میز به جست و جو پرداخت و مشتی از آنها را برداشت و به صدای بلند گفت:
- ببینید! به شما که گفتم هیچ وقت این قدر الهام نگرفته بودم. مثل برق بود. یک بار برقی دیدم که در مسیر سیم تلگراف پیش می رفت؛ خدا مرا ببخشد، مثل سفره ای از آتش بود. مثل چیزی بود که امشب در من جریان یافت. چه باید بکنم؟ فکر می کنم وقتی بدانید دیگر از من رنجشی نداشته باشید. می شنوید، این جا نشسته بودم و مینوشتم و حرکتی نمی کردم. به فکر شما بودم و تکانی هم نمی خوردم. آن وقت لحظه ای رسید که دیگر فکرش را نکردم؛ نزدیک بود سپنه‌ام بترکد. شاید همان لحظه بود که برخاستم. شاید باز هم یک بار در دل شب برخاسته باشم و طول و عرض اتاق را گز کرده باشم. خیلی خوشبخت بودم
مرد کج خلق گفت:
به این ها برای شب خیلی مهم نیست. اما مطلقا غیر قابل بخشش است که کی در این ساعت پنجره را باز کند و این طور عربده بکشد.
. بله، درست است؛ غیرقابل بخشش است. اما مگر برایتان توضیح

صفحه 45 از 143