نام کتاب: ویکتوریا
شب سپری می شود و روز، یکی از آن صبح های لاجوردین و مواج سپتامبر شروع به سرزدن می کند. باد در میان سپیدارهای باغ به نرمی به زمزمه می پردازد. پنجره ای گشوده می شود، مردی آوازخوانان، از آن به طرف بیرون خم می شود. کت به تن ندارد، نگاهش دنیا را سیر می کند. مانند دیوانه ای جوان و بدون لباس مناسب که آن شب خوشبختی مسمومش کرده باشد، نگاه می کند. ناگهان نگاهش را از پنجره متوجه در می کند. کسی در زده است. مرد به صدای بلند می گوید «بفرمایید. مردی دیگر به درون می آید. مرد به مهمان می گوید: مهمان مردی است که سن و سالی از او گذشته. رنگ پریده و خشمگین است؛ چراغی به دست دارد، زیرا هنوز هوا روشن نشده. مرد که آشکار است به غیظ آمده، می گوید: . آقای مولر، آقای یوهانس مولر، یک بار دیگر از شما می پرسم؟ خودتان بگویید، آیا این کار عاقلانه است؟

صفحه 44 از 143