یوهانس گفت: - من با او ازدواج نمی کنم. . آه! واقعا! |
. اما چرا این ها را به من می گویید؟ چرا با من از دختر دیگری حرف می زنید؟ |
ویکتوریا بی آن که پاسخی بدهد بر سرعت قدم هایش افزود. در مقابل خانهی صاحب مقام درباری دستش را گرفت، او را به داخل سرسرای بزرگ کشاند و از پلكان بالا رفت.
یوهانس با کمی حیرت گفت: - من نباید تو بیایم.
ویکتوریا زنگ را کشید، به سوی او برگشت و در حالی که سینه اش بالا و پایین می رفت گفت: |
- شما را دوست دارم. متوجهید؟ کسی که دوستش دارم شمایید.
ناگهان یوهانس را چند پله پایین کشید، بازوان او را گرفت و گفت که دوستش دارد. پیکرش در کنار پیکر او سر تا پا می لرزید.
گفت:
کسی که دوستش دارم شمایید. در بالا دری باز شد. ویکتوریا به سرعت از او جدا شد و دوان دوان از پله ها بالا رفت.