دورتر زنی با یک زنبیل دیده می شد. ویکتوریا با نگرانی دستش را به طرف ساعتش برد.
یوهانس پرسید:
- یعنی باید بروید؟ پیش از رفتن چیزی بگویید، بگذارید بشنوم که شما هم... من شما را دوست دارم و اعتراف می کنم. به پاسخ شما بستگی دارد که من.. شما به طور کامل مرا در اختیار دارید، جوابم را بدهید، میل دارید؟
ویکتوریا خاموش ماند. سر به زیر انداخت. یوهانس ملتمسانه گفت: - نه، این را نگویید. ویکتوریا جواب داد: - این جا به شمانمیگویم، آن جا خواهم گفت. به راه افتادند.
- میگویند که شما با دخترک، با آن دختر جوان، همان که نجاتش داده اید، ازدواج می کنید؛ اسمش چه بود؟
به منظورتان کامیلا است؟ - کامیلا نیپر. میگویند که می خواهید با او ازدواج کنید.
. آه، چرا این را از من می پرسید؟ او هنوز خیلی جوان است. خیلی به خانه شان رفته ام. قصری مثل مال شما دارند، خیلی بزرگ و مجلل. او دختر خیلی جوانی است،
- پانزده سال دارد. چند باری او را دیده ام، و به نظرم خیلی زیبا رسیده.
1. Canjilla Sejer