است، شب به خیر، خدا حفظش کند، سپس می خوایم. شب ها به این شکل به دنبال هم میگذرند. اما هرگز شما را این قدر زیبا در نظر مجسم نکرده بودم؛ شما را به شکلی که هم اکنون هستید به یاد خواهم آورد . وقتی که بروید به همین شکل که هستید به خاطرتان خواهم آورد. نمی توانم چیزی را از یاد ببرم.
- قصد ندارید به این زودی ها به خانه تان سر بزنید؟
- نه، امکانش را ندارم. اما چرا - می آیم. پشت سر هم می آیم وسیله اش را ندارم، ولی هر کاری که شد می کنم، هر چه بخواهید می کنم... اگر در باغ قدم بزنید، اگر گاهی شب ها بیرون بیاید، شاید بتوانم به شما سلام کنم، نه؟ اما اگر اندکی دوستم دارید، اگر می توانید تحملم کنید، این را به من بگویید.. آه! این شادی را به من بدهید... نخلی هست که در تمام
طول زندگی اش فقط یک بار گل می کند و با این حال به هفتاد سالگی میرسد: نخل تالیپو ' . اکنون منم که گل می کنم. بله، پول به دست می آورم و به دهکده می آیم. به هرچه نوشته ام، به هر چه پایان یافته، سر و سامان میدهم. همین فردا کتاب بزرگی را که در دست دارم میفروشم، پول خوبی به من می دهند. پس شما می خواهید که به آنجا برگردم؟ |
- بله.
آه! متشکرم، متشکرم! اگر امیدم خیلی شدید است مرا ببخشید؛ باور کردن امکان های خارق العاده خیلی خوب است. امروز شادمانه ترین روزی است که سپری کرده ام.. .
کلاهش رابرداشت و در کنارش گذاشت. ویکتوریا سرگرداند و دید که زنی به طرف پایین خیابان می آید، کمی