ویکتوریا لبخند می زد و به او نگاه می کرد، چشم ها را تا نیمه بسته بود؛ در زیر مژه های بلندش، سایه به کبودی میزد. به نظر می رسید که دستخوش شادی شدیدی شده است و ناآگاهانه دست به سوی او پیش برد و گفت:
. متشکرم، آه، متشکرم. د ویکتوریا، از من تشکر نکنید.
تمام وجودش به صورت نیازی مقاومت ناپذیر برای گفتن چیزها، بسیاری چیزها، به سوی او پر کشید... اعترافهایش با شتاب و به صورت اصواتی مبهم ادا میشد. مثل این بود که گیج شده است.
آه! ویکتوریا، اگر کمی هم دوستم داشتید. از این چیزی نمی دانم، اما اگر هم این طور نباشد، این را به من بگویید. خواهش میکنم این را بگویید. آه! در این صورت به شما قول می دهم که کارهای بزرگ بکنم، کارهای تقریبا غیر قابل تصور بکنم. فکرش را هم نمی توانید بکنید که قادر به انجام چه کارهایی هستم؛ گاهی خواب آنها را می بینم و احساس می کنم که سرشار از کارهایی که باید انجام دهم هستم. گاهی وقتها جانم لبریز میشود. شب هایی هست که مست از اوهام در اتاق معلق میزنم، مانع خوابیدن مردی که در اتاق مجاور به سر می برد می شوم و او به دیوار می کوبد. هنوز هوا روشن نشده که با خشم به اتاقم می آید، برایم خیلی اهمیت ندارد، مسخره اش می کنم، چون به قدری به شما فکر کرده ام که به نظرم می رسد شما در کنارم هستید. پشت پنجره می روم و آواز می خوانم؛ صبح سر می زند، صبح سر می زند، در بیرون درخت های سپیدار در برابر باد به صدا در می آیند. رو به سپیده دم می گویم: «شب به خیر، و این را به شما می گویم. با خودم فکر می کنم: «حالا او خوابیده