کشید. همراه با آه عمیقی که سینه اش را بالا برد، گفت: |
. بگیرید. این را بریده ام و حفظ کرده ام. این را خوب می توانم به شما بگویم؛ شب ها این را می خوانم. وقتی پایا برای اولین بار آن را نشانم داد برای دیدنش به کنار پنجره رفتم. در حالی که روزنامه را ورق میزدم گفتم: «کجا است؟ پیدایش نمی کنم.» ولی آن را یافته بودم و مشغول خواندنش بودم. چه قدر خوشبخت بودم.
کاغذ بوی عطر سینه بندش را داشت. ویکتوریا آن را باز کرد و یکی از نخستین شعرهای یوهانس را نشانش داد. چهارپارهی کوتاهی بود که به زین سوار بر اسب سپید تقدیم شده بود. این شعر، اعتراف قلبی ساده دلانه و شدید جوان و هیجان هایی مهارنشدنی بود که مانند ستارگانی که روشن شوند، از لابه لای سطور بیرون می زد.
یوهانس گفت:
- بله، این را من نوشته ام. مدت ها پیش بود. شبی گرم بود که برگهای سپیدارهای جلوی پنجره ام با دست باد به صدا درآمده بودند. آه! شما آن را واقعا در سینه تان می گذارید؟ از این که در آنجا پنهانش می کنید متشکرم...
با لحنی که نرم و جدی شده بود با انقلاب خاطر و هیجان گفت:
- شما آمده اید و در کنار من نشسته اید. بازویتان را در کنار بازویم احساس می کنم، گرمایی از شما برمی خیزد و در من نفوذ می کند. چه بسیار که تنهای تنها، براثر یاد شما از فرط هیجان به لرزه در آمده ام... آخرین باری که شما را در دیارمان دیدم زیبا بودند، اما امروز زیباتر هستید. این چشم های شما، ابروان شما، لبخند شما است . نمی دانم، اما تمامش این است، تمام چیزهایی که عبارت از شما است.