نام کتاب: ویکتوریا
. آه! کاش می دانستید چه قدر به شما فکر کرده ام. خداوندا! آیا کم ترین فکر دیگری داشتم. در میان تمام کسانی که می دیدم، در میان تمام کسانی که می شناختم، شما در دنیا یگانه بودید. مدام در دل تکرار میکردم: ویکتوریا زیباترین و عالی ترین است و او را می شناسم... همیشه با خودم فکر می کردم، مادموازل ویکتوریا. نه این که خوب درک نکنم که هیچ کس بیش از من از شما دور نیست. اما می دانستم که شما وجود دارید. آه! بله، این برایم چیز کمی نبود. . می دانستم که شما در آنجا زندگی می کنید و شاید گاهی به خاطر بیاورید... اوه! خوب می دانم که شما به من فکر نمی کردند. اما بسیاری شب ها وقتها وقتی روی صندلی نشسته بودم فکر می کردم که شما به خاطر می آورید. ببینید مادموازل ویکتوریا، آنوقت مثل این بود که آسمان ها در برابر نگاه هایم گشوده می شدند. برای شما شعرهایی می سرودم، با هر چه داشتم برایتان گل میخریدم و آنها را به خانه می آوردم و در گلدان می گذاشتم. تمام شعرهایم به یاد شما نوشته شده اند؛ از شعرهایی که مایه الهام دیگری دارند و خیلی هم کم هستند، هیچ کس چیزی نمی داند. اما حتما شما شعر هایی را که از من چاپ شده نخوانده اید... الان کتاب بزرگی را شروع کرده ام... خدای من! چه قدر نسبت به شما احساس حق شناسی می کنم؛ شما مرا به طور کامل در اختیار گرفته اید؛ تمام شادی من همین است. در تمام روزها و نیز در خلال شبها بسیاری چیزها می بینم و می شنوم که یادآور حضور شما است... نام شما را بر سقف نوشته ام، وقتی دراز می کشم به آن نگاه می کنم. خدمتکاری که خانه ام را مرتب میکند آن را نمی بیند. آن را خیلی ریز نوشته ام تا فقط برای خودم نگه دارم. و از آن احساس شادی می کنم.
ویکتوریا سرگرداند، یقه پیراهنش را باز کرد و کاغذی از آن بیرون

صفحه 38 از 143