نام کتاب: ویکتوریا
. بالاخره خوب درک می کنم. مکث.
. طبعا خودم هم از اول میدانستم که بی فایده است. بله، می دانستم که من نخواهم بود که... من پسر آسیابانم و شما... طبیعی است که این طور باشد. و حتی نمی فهمم چه طور جرأت می کنم در این لحظه اینجا در کنار شما بمانم و بگذارم که حرف هایم را بشنوید... می بایست در برابر تان بایستم با با فاصله روی خاک زانو می زدم. فقط این طور شایسته بود.اما مثل این است که من... و تمام سالهایی که غایب بوده ام در این میان مؤثر بوده است. مثل این که حالا بیشتر جرأت دارم. می دانم که دیگر بچه نیستم و نیز می دانم که اگر میلتان می کشید نمی توانستید به زندانم بیندازید. به این جهت است که جرأت می کنم این طور حرف بزنم. اما از من دلگیر نشوید؛ بهتر است سکوت کنم. |
- نه، حرف بزنید، هر چه دلتان می خواهد بگویید. |
- بله؟ هر چه دلم بخواهد؟ پس انگشترتان هم نباید چیزی را بر من منع کند.
ویکتوریا خیلی آهسته جواب داد: - نه، نه، انگشترم چیزی را بر شما منع نمی کند.
- چه طور؟ پس در این صورت؟ خدای من، ویکتوریا، آیا اشتباه کرده ام؟
به سرعت برخاست و به جلو خم شد تا به چهرهی ویکتوریا دقیق شود. - می خواهم بگویم: این انگشتر هیچ معنایی ندارد؟ . خواهش می کنم به خود بیایید. یوهانس دوباره نشست

صفحه 37 از 143