نام کتاب: ویکتوریا
- می بینم که انگشتری به انگشت دارید. باید تبریک بگویم؟ | ویکتوریا چه جوابی میداد؟ یوهانس بی آن که به او نگاه کند، درحالی که نفس در سینه حبس کرده بود انتظار می کشید که جواب او را بشنود. به شما چه طور؟ شما انگشتر ندارید؟ آہ! نه. کسی به من گفته بود. این روزها، روزنامه ها خیلی درباره تان می نویسند. | - بابت چند شعری است که سروده ام. حتما آنها را خوانده اید. . یک کتاب نبود؟ به نظرم چرا.. - بله، یک کتاب هم نوشته ام. بی شتاب قدم بر می داشت؛ وقتی به میدانی رسید، روی نیمکتی نشست. یوهانس در برابرش ایستاد. ناگهان ویکتوریا دست به سویش دراز کرد و گفت: . شما هم بنشینید. و موقعی دست او را رها کرد که یوهانس در کنارش نشسته بود. یوهانس سعی کرد که لحن شاد و بی اعتنایی به خود بگیرد؛ ضمن آن که جلوی رویش را نگاه می کرد لبخندی زد و با خود فکر کرد: «آیا موقعش رسیده؟ - آه! واقعا نامزد شده اید و نمی خواهید به من بگویید. به من که در دهکده همسایه تان هستم. ویکتوریا مردد ماند . امروز از این موضوع حرف نزنیم. یوهانس ناگهان جدی شد و آهسته گفت:

صفحه 36 از 143