نام کتاب: ویکتوریا
خیابان؛ کسی به من گفت که شمایید. خیلی بزرگ شده اید!
یوهانس بریده بریده گفت: - میدانستم که این جایید. مدت زیادی می دانید؟ . آه! نه، خیلی نه، چند روز. به زودی برمیگردم.
- از تصادفی که شما را به این جا کشانده و به من اجازه داده به شما سلام کنم، متشکرم. |
یک لحظه سکوت. ویکتوریا دنباله ی صحبت را گرفت
. ضمنا من راهم را گم کرده ام. در خانه ی شخصیت درباری زندگی می کنم. از کدام طرف باید بروم؟
? اگر اجازه بدهید همراهی تان می کنم. و به راه افتادند. یوهانس بی آن که منظور خاصی داشته باشد پرسید: - اوتو در خانه است؟ ویکتوریا خیلی مختصر جواب داد: - بله، در خانه است.
چند مرد که حامل پیانویی بودند از یک در کالسکه رو بیرون آمدند و راه را بستند. ویکتوریا خود را کاملا به سمت چپ کشید و تمام پیکرش با پیکر همراهش تماس پیدا کرد. گفت:
- ببخشید.
براثر این تماس، لرزشی از هوس سراسر پیکر یوهانس را فراگرفت. نفس ویکتوریا به گونه اش خورده بود.
لبخندزنان، با ظاهری بی اعتنا، گفت:

صفحه 35 از 143