همیشه برگشت. با خود گفت: «چشم ها را به پیاده رو میدوزم و سر بلند نمیکنم.» اما بیش از دوازده قدم برنداشته بود که سر بلند کرد.
ویکتوریا در کنار ویترینی ایستاده بود.
آیا یوهانس می بایست مزورانه به خیابان مجاور بپیچد؟ ویکتوریا چرا آنجا می ماند؟ ویترین چیزی نداشت، ویترین کوچک دکانی بود که در آن چند ردیف صابون صورتی رنگ که صلیب وار چیده شده بودند، مقداری بلغور در یک لیوان و تمبرهای کهنه ی فروشی دیده می شد. |
چه طور بود که یوهانس، پیش از کج کردن راه خود ده دوازده قدم دیگر پیش می رفت؟
آن وقت ویکتوریا به او نگاه کرد و ناگهان مثل این که تصمیم شهامت آمیزی به هیجانش آورده باشد با قدم های سریع به سوی او رفت. با حالتی عصبی لبخند زد و با ناراحتی گفت:
. سلام. چه دیدار خوبی
خداوندا! دل در سینه ی یوهانس چگونه می تپید! نمی تپید، بلکه میلرزید! می خواست چیزی بگوید، ولی موفق نمی شد؛ فقط لب هایش تکان می خورد. از لباس ویکتوریا، از پیراهنش، عطری برخاست، شاید هم از دهانش بود. در آن لحظه به خطوط چهره ویکتوریا دقیق نشد؛ اما خط ظریف شانه ها، دست دراز و باریک او را بر دسته ی چتر، به جا آورد. دست راستش بود؛ انگشتری نشسته بر انگشتی. در لحظه ی اول یوهانس توجهی به آن نکرد؛ فکر نکرد و هیچگونه احساسی از تیره بختی به مراغش نیامد، دست به نحو غریبی زیبا بود.
ویکتوریا ادامه داد: . یک هفته است که در شهرم، ولی شما را ندیده ام. چرا، یک بار در
ویکتوریا در کنار ویترینی ایستاده بود.
آیا یوهانس می بایست مزورانه به خیابان مجاور بپیچد؟ ویکتوریا چرا آنجا می ماند؟ ویترین چیزی نداشت، ویترین کوچک دکانی بود که در آن چند ردیف صابون صورتی رنگ که صلیب وار چیده شده بودند، مقداری بلغور در یک لیوان و تمبرهای کهنه ی فروشی دیده می شد. |
چه طور بود که یوهانس، پیش از کج کردن راه خود ده دوازده قدم دیگر پیش می رفت؟
آن وقت ویکتوریا به او نگاه کرد و ناگهان مثل این که تصمیم شهامت آمیزی به هیجانش آورده باشد با قدم های سریع به سوی او رفت. با حالتی عصبی لبخند زد و با ناراحتی گفت:
. سلام. چه دیدار خوبی
خداوندا! دل در سینه ی یوهانس چگونه می تپید! نمی تپید، بلکه میلرزید! می خواست چیزی بگوید، ولی موفق نمی شد؛ فقط لب هایش تکان می خورد. از لباس ویکتوریا، از پیراهنش، عطری برخاست، شاید هم از دهانش بود. در آن لحظه به خطوط چهره ویکتوریا دقیق نشد؛ اما خط ظریف شانه ها، دست دراز و باریک او را بر دسته ی چتر، به جا آورد. دست راستش بود؛ انگشتری نشسته بر انگشتی. در لحظه ی اول یوهانس توجهی به آن نکرد؛ فکر نکرد و هیچگونه احساسی از تیره بختی به مراغش نیامد، دست به نحو غریبی زیبا بود.
ویکتوریا ادامه داد: . یک هفته است که در شهرم، ولی شما را ندیده ام. چرا، یک بار در