سرش گذشته است. هنگامی که گفته: «روشنایی باشد، عشق زاده شده است. و هرچه که او آفریده، بسیار خوب بوده است و او نخواسته چیزی را تغییر دهد. و عشق منشاء جهان و ارباب دنیا بوده است.
آری، تمام راه ها سرشار از گل و خون هستند، گل و خون.
آن خیابان دورافتاده، در حکم ملک یوهانس بود: آن جا را مثل اتاق خودش زیر پا میگذاشت، زیرا در آن هرگز با کسی مواجه نمی شد. در باغ هایی که دو طرف پیاده رو را گرفته بودند، درختها شاخ و برگ هایی
سرخ و زرد داشتند.
چرا و یکتوریا در این محل می گردد؟ چه طور ممکن است گذرش به آن جا افتاده باشد؟ یوهانس اشتباه نمی کرد؛ به راستی ویکتوریا بود؛ شاید شب پیش هم، موقعی که یوهانس از پنجره نگاهی به بیرون انداخته بود، باز هم خود ویکتوریا بود که میگذشت.
دل در سینه ی یوهانس به شدت می تپید. می دانست که ویکتوریا در شهر است، این را شنیده بود؛ اما ویکتوریا به محفل هایی می رفت که پسر آسیابان به آن ها راهی نداشت. یوهانس، دیتلف را هم نمی دید.
یوهانسی کوششی کرد و به استقبال زن رفت. آیا زن او را نمی شناخت؟ متفکر و جدی راه می رفت و با غرور سر را راست نگه داشته بود و گردن کشیده بود.
یوهانس سلام کرد. زن خیلی آهسته گفت: - سلام.
نشان نداد که بخواهد بایستد، بوهانس هم خاموش گذشت. در پاهایش کششی احساس کرد. به انتهای خیابان باریک که رسید، مثل