یوهانس به شهر برگشت. روزها و سال ها گذشت، زمانی دراز و پرجنبش، زمان کار و رؤیا و تحصیل سپری شد. یوهانس راهی را پشت سر گذاشته بود، موفق شده بود منظومه ای دربارهی استر «دختر یهوداکه ملکه ی پارس شد بسراید و این اثری بود که به چاپ رسید و در ازای آن پولی نیز به او داده شد. منظومه ی دیگری از او را که «هزارتوی عشق» نام داشت، * ونت * راهب نقل کرد و این اثر او را به شهرت رساند.
آری، عشق چیست؟ نسیمی که در میان گلها می وزد؟.. آه! نه، تابندگی طلایی رنگی که خون را در می نوردد. عشق، نوایی گرم و شیطانی است که حتی دل سالخوردگان را به تپش در می آورد. عشق چون گل مینایی است که با رسیدن شب کاملا گشوده می شود و شقایقی است که دمی آن را فرو می بندد و کم ترین تماس سبب نابودی اش می شود.
عشق چنین است.
مردی را نرم می کند، او را دوباره بر سر پا می دارد تا بار دیگر خانه خرابش کند؛ امروز مرا دوست دارد، فردا تو را، و شب بعد
آری، عشق چیست؟ نسیمی که در میان گلها می وزد؟.. آه! نه، تابندگی طلایی رنگی که خون را در می نوردد. عشق، نوایی گرم و شیطانی است که حتی دل سالخوردگان را به تپش در می آورد. عشق چون گل مینایی است که با رسیدن شب کاملا گشوده می شود و شقایقی است که دمی آن را فرو می بندد و کم ترین تماس سبب نابودی اش می شود.
عشق چنین است.
مردی را نرم می کند، او را دوباره بر سر پا می دارد تا بار دیگر خانه خرابش کند؛ امروز مرا دوست دارد، فردا تو را، و شب بعد
Vendt<br />Esther