- من چه می خواهم؟ سر در نمی آورم... ویکتوریا ناگهان دست روی دست او گذاشت و گفت:
. شما چه قدر قوی هستند. این جا، مچتان چه قدر قوی است. چه قدر سبزه اید، رنگ فندق دارید...
یوهانس حرکتی کرد، خواست دست او را بگیرد. آن وقت ویکتوریا دامنش را جمع کرد و گفت:
- نه، اتفاقی برایم نیفتاده. فقط خواستم پیاده برگردم. عصر به خیر.