ویکتوریا بلافاصله گفت:
. آه، بله! درست است. چه قدر بخت یارتان بود که توانستید به معاون ناخدا کمک کنید که غریق را بگیرد. شما او را پیدا کردید. نه؟
یوهانس، رنجیدہ خاطر، به اختصار گفت: . بله، ما پیدایش کردیم ویکتوریا مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد ادامه داد:
. آه، بله! با شما بودید که به تنهایی... بالاخره مهم نیست. خوب، خواهش می کنم این را به پدرتان بگویید. روز به خیر.
و لبخندزنان سری فرود آورد، عنان گرداند و اسب را یورتمه به حرکت در آورد.
وقتی ویکتوریا از نظر پنهان شد، یوهانس به غیظ آمده و خشمگین، به دنبال او قدم به جنگل گذاشت. ویکتوریا را دید که، تک و تنها، ایستاده تکیه داده به یک درخت، هتی هق گریه را رها کرده است.
آیا از اسب افتاده بود؟ اذیت شده بود؟ یوهانس به سوی او رفت و پرسید: . اتفاقی برایتان افتاده؟
ویکتوریا در حالی که دست ها را پیش آورده بود و چشم هایش برق می زد، قدمی به سوی او رفت. سپس ایستاد و دست ها را پایین آورد و جواب داد:
- نه، اتفاقی نیفتاده؛ پیاده شدم و مادیان را رها کردم که جلوتر برود.. یوهانس، نباید این طور به من نگاه کنید. آن جا کنار استخر، به من نگاه می کردید. از من چه میخواهید؟ |
یوهانس به زحمت توانست بگوید: