- برای این که در میان سنگها چیزی نیست. می فهمید؟ سنگ ها خالی می چرخیدند.
ویکتوریا تکرار کردن . می فهمی، سنگ ها خالی می چرخیدند. اوتو خنده کنان گفت: |
- از کجا می دانستم؟ چرا خالی بودند، از شما می پرسم؟ آن تو گندم وجود ندارد؟
یکی از رفقا برای آن که به ماجرا خاتمه دهد حرفش را قطع کرد و گفت:
- سوار شویم! |
سوار شدند، پیش از آن که راه بیفتند یکی از آنها از یوهانس عذرخواهی کرد.
ویکتوریا آخرین نفر بود. قسمتی از راه را رفت، بعد عنان برگرداند و برگشت و گفت:
. خواهش می کنم از طرف ما از پدرتان معذرت بخواهید. یوهانس جواب داد - شایسته تر این بود که خود آقای افسریار معذرت بخواهد.
. بله، البته... اما بالاخره... خیلی چیزها در سر او هست... یوهانس، مدت درازی است که شما را ندیده ام.......
پوهانس نگاهش را متوجه او کرد، دقیق شد، فکر کرد بد می شنود. آیا ویکتوریا روز یکشنبه ی گذشته، روز افتخار یوهانس را از یاد برده بود؟
یوهانس جواب داد: - یکشنبه شما را در لنگرگاه دیدم