نام کتاب: ویکتوریا
پدرش که با اشارهی انگشت جوان ها را نشان می داد فریاد زد:| - اینها آسیاب را بدون گندم به کار انداخته اند. | یوهانس آرام به سوی گروه رفت. کاملا رنگ باخته بود، رگهای شقیقه هایش بالا زده بود. او تو پسر نجیب زادهی درباری را که لباس شاگردان مدرسه ی نظام را به تن داشت شناخت. دو جوان دیگر هم بودند. یکی از آن دو به امید این که وضع را رو به راه کنند با سر اشاره ای کرد و لبخندی زد. یوهانس، بدون کم ترین فریاد، بدون هرگونه آشفتگی، یک راست به سوی او تو رفت. در همان لحظه در زن سوار، یکی به دنبال دیگری، از بیشه بیرون آمدند. یکی از آن دو ویکتوریا بود که لباس سواری سبزی به تن داشت و سوار مادیان سفید قصر بود. همچنان بر زین، نگاه پرسشگرش را متوجه همه کرد. آن وقت یوهانس تغییر مسیر داد، راهش را کج کرد، به سوی در رفت و دریچه را باز کرد، هیاهو رفته رفته کاهش یافت و آسیاب متوقف شد. اوتو فریاد زد: - نه، بگذار بگردد. چرا این طور می کنی؟ میگویم بگذار آسیاب بگردد. ویکتوریا پرسید: . آسیاب را تو به کار انداخته ای؟ اوتو خنده کنان جواب داد: - بله. چرا متوقفش می کند؟ چرا چرخ ها دیگر نمی چرخند؟ یوهانس، نفس بریده، در حالی که به او خیره شده بود گفت:

صفحه 27 از 143