نام کتاب: ویکتوریا
ببوسد. دلش می خواست به جای اسب، کالسکهی او را بکشد، در روزهای سرد، هیزم در بخاری اش بگذارد؛ به خود می گفت که هیزم طلایی در بخاری ویکتوریا خواهد گذاشت. ویکتوریا سرگرداند، اما کسی را ندید. تنها بود. و ساعت گرانبها در دستش تیک تاک می کرد، کار می کرد. سپاس! آه، سپاس بابت این روز خوش شاخه های فرود آمده و خزه ها را با دست نوازش کرد. ویکتوریا به او لبخند نزده بود - باثد: او عادت نداشت لبخند بزند. ولی آنجا، در لنگرگاه ایستاده بود و همین کافی بود. سرخی خفیفی به گونه هایش رنگ زده بود. اگر یوهانس ساعتش را به او هدیه کرده بود، آیا ممکن بود آن را بپذیرد؟ خورشید پایین می رفت، شدت گرما کاهش یافته بود. یوهانس احساس کرد که خیس است. با قدم های سبک به سوی خانه دوید. در قصر، بساط جشن گسترده بود. مهمان هایی از شهر آمده بودند. جشنی تابستانی، با رقص ها و نوای موسیقی ترتیب داده بودند. پرچم روی برج، هشت شب و هفت روز در اهتزاز بود. دوران علوفه چینی بود، اما چون اسبها را مهمان های شاد در اختیار گرفته بودند، علوفه ی درو شده باید انتظار می کشید. هنوز گستره های عظیمی از چمن زارهای درو نشده وجود داشت. مردان را برای راندن کالسکه ها و با پارو زدن به کار گرفته بودند، و از این رو علف بر سر پا مانده بود و خشک می شد. اما از سالن زردرنگ نوای موسیقی همچنان بلند بود... آسیابان پیر، در آن روزها، آسیاب را از کار انداخت و در خانه اش را قفل کرد. شبها روشن و گرم بود و امکان داشت هوس های جوانان

صفحه 25 از 143