نام کتاب: ویکتوریا
یوهانس نفهمید چه طور پیاده شده و قایق را به خشکی رانده. بار دیگر صدای هورا شنید و نوای شاد موسیقی برخاست، و در این حال، کشتی بخاری در میان ابری از درد دور می شد؛ یوهانس لبخند می زد و لب هایش تکان می خورد.
د بتلف، اخم آلود، گفت: - به این ترتیب امروز گردشی در کار نخواهد بود. ویکتوریا که آنجا بود پیش آمد و به تندی به او گفت: . مگر دیوانه ای! باید به خانه برگردد و لباس عوض کند. آه! در نوزدهمین سال زندگی اش چه ماجرایی داشت؟
یوهانس با قدم های بلند از آن جا رفت. هنوز نوای موسیقی و تشویق های پر شور در گوشش می پیچید. هیجان عمیقی او را پیش می راند. از جلوی خانه شان گذشت، در جاده، راهی را که به معدن سنگ منتهی می شد در پیش گرفت. آنجا نقطه ی مناسبی را که غرق در آفتاب بود انتخاب کرد. از لباسش بخار بر می خاست. شادی شدیدی سبب شد که برخیزد، به این سو و آن سو برود. چه قدر لبریز از سعادت بود! وجودش را حق شناسی پر کرده بود، به زانو در آمد. ویکتوریا حاضر بود، صدای زنده بادها را شنیده بود. به او گفته بود: «به خانه بروبد و لباس عوض کنید.)
نشست و از فرط شادی خندید. ویکتوریا دیده بود که او چه می کند، به کاری قهرمان وار دست می زند، هنگامی که غریق را به دندان گرفته باز می گشت، ویکتوریا با غرور نگاهش کرده بود. کاش ویکتوریا می دانست که او چگونه از آن اوست، به نحوی وصف ناپذیر، در تمام لحظه های زندگی، از آن اوست! یوهانس می خواست خدمتگزار او، برده ی او باشد و با شانه های خود راه او را بروبد، کفش های کوچکشن را

صفحه 24 از 143