نام کتاب: ویکتوریا
دست گرفت و به سرعت به سوی کشتی بخاری به راه افتاد. وقتی قربانی به عرشه کشانده شد، از هر سو فریادهای تشویق آمیز برخاست.
از یوهانس پرسیدند: . از کجا به فکرتان رسید که دورتر را بگردید؟ یوهانس جواب داد:
. عمق آب را می شناسم. ضمناً جریان آب هم وجود دارد. از این هم باخبر بودم.
در عرشه، آقایی تا جان پناه راهی برای خود باز کرد، به شدت رنگ پریده بود، اشک از چشم هایش راه کشیده بود. در حالی که از جان پناه خم شده بود، با لبخندی اجباری، فریاد زد:
. یک لحظه بیایید بالا! میخواستم از شما تشکر کنم. ما خیلی مدیون شما هستیم. فقط برای یک لحظه بیایید.
سپس با احتیاط از جان پناه فاصله گرفت.
در کنارهی کشتی رخنهای ایجاد شد. یوهانس از آن طریق به عرشه رفت.
مدت درازی آنجا نماند. اسم و آدرسش را داد. زنی این مرد خیس را که آب از او می چکید، بوسید؛ آقای رنگ پریده و هراسان، آهسته ساعتش را در دست او گذاشته بود. یوهانس به اتاقکی که در آن دو مرد سعی می کردند غریق را به حال بیاورند قدم گذاشت. آنها گفتند:
- دارد به هوش می آید. نبضش میزند! |
یوهانس به دخترک که لباس کوتاه به تن، خوابانده شده بود نگاه کرد؛ پیراهنش سرتاسر از پشت دریده بود. سپس کسی سر یوهانس را با کلاهی پوشاند و او را از آن جا بیرون آوردند.

صفحه 23 از 143