برای یک لحظه از نظر ناپدید شد. لحظه ای، در محلی که او به دریا پریده بود آب غلغلی کرد و دیگران متوجه شدند که او در تکاپو است.
در عرشه، شیون و زاری ادامه داشت.
کمی دورتر، چند بن ارش دورتر از محل حادثه، بوهانس به روی آب آمد. دیگران خطاب به او فریاد زدند، با تب و تاب همراه با خشم، جهت را نشانش دادند: «نه، این جا است، این طرفه
یوهانس بار دیگر در آب فرو رفت.
انتظار بی رحمانه ای بود. در عرشه، یک مرد و یک زن، بی وقفه فریادهای دردناک سر می دادند و بی قرار، دستها در هم گره می کردند.
مرد دیگری به آب پرید. معاون ناخدا بود که پس از آن که کتش را درآورد و كفشها را کند، در عملیات نجات شرکت جست. محلی را که دختر در آب فرو رفته بود با دقت و وسواس گشت، همه به او امید بسته
بودند.
ناگهان، تقریبا در سطح آب، مر یوهانس آشکار شد. دورتر از محل پیش بود، چندین ارش دورتر. کلاهش را از دست داده بود و سرش مثل سر فك ها در آفتاب برق میزد. به سختی با یک دست شنا می کرد و به نظر می رسید که با عامل ناپیدایی مبارزه می کند. سپس بسته ی بزرگی را به دندان گرفت... همان قربانی دریا بود. بانگ حیرت از کشتی بخاری و لنگرگاه برخاست. سر معاون ناخدا روی آب آشکار شد، به هرسو، به سوی این هیاهوی تازه چرخید.
بالاخره یوهانس خود را به قایقش که سرگردان بود رساند. توانست دخترک را در آن جای دهد و خودش هم سوار شد. او را دیدند که روی پیکر دخترک خم شد و لباسش را از پشت پاره کرد، سپس پاروها را به