نام کتاب: ویکتوریا
دیگری برایش اهمیت ندارد. اما مادموازل بارها اجازه داده بود که یوهانس او را حمل کند.
یوهانس جواب داد:
- دیگر زنبورها را نمی شناسم. در گذشته آنها دوستان من بودند.
اما ویکتوریا به معنای عمیق این حرف پی نبرد؛ جواب نمی داد. آه! در این حرف ها چه معنای عمیقی بود!
- این جا دیگر هیچ چیز را به جا نمی آورم. حتی جنگل را، چه قدر برهنه شده
چهره ی ویکتوریا برای یک لحظه در هم رفت، بعد گفت:
- پس دیگر نمی توانید شعر بگویید؟ کاشکی یکی برای من میگفتید!
اما چه حرفهایی میزنم، می بینید چه قدر کم از این چیزها سر در می آورم ...
یوهانس خاموش و برآشفته، به زمین نگاه میکرد ویکتوریا مهربانی فراوان او را مسخره می کرد، حرف های متفرعنانه میزد و تأثیر آنها را بررسی می کرد نه، او وقتش را صرف کاغذ سیاه کردن نکرده بود. مطالعه هم کرده بود، بیشتر از خیلی های دیگر.
- خوب، بعدا هم را می بینیم، خداحافظ.
یوهانس کلاه از سرش برداشت و بی آن که چیزی بگوید راه افتاد. کاشکی ویکتوریا فقط این را می دانست که تمام شعرهای او، حتی شعر شب و شعر زمین های بایر، فقط برای او سروده شده است. ولی ویکتوریا هرگز این را نمی دانست.
روز یکشنبه دیتلف به دنبالش آمد که به جزیره بروند. یوهانس در

صفحه 20 از 143