نام کتاب: ویکتوریا
- کمی عجیب به نظر می رسد. نمی دانستم از این طرف می آیی.
ویکتوریا جواب داد:
- واقعا هم نباید میدانستید. هوسی به سراغم آمد که از این طرف بیایم. آہ! یوهانس او را تو خطاب کرده بود!
- قصد دارید چه مدت این جا بمانید؟
یوهانس به زحمت توانست جواب بدهد:
- تا آخر تعطیلات.
ناگهان به نظرش رسید که ویکتوریا با او خیلی فاصله دارد. چرا باید با او حرف بزند؟
- دیتلف به من گفته که خیلی خوب کار می کنید. امتحان هایتان را به نحو درخشانی میگذرانید؛ همین طور گفته که شعر هم می گویید، درست است؟
یوهانس با لحنی که از عذاب حکایت می کرد جواب داد:
- آه! البته، همه شعر می گویند.
و با خود فکر کرد: «حال که دیگر چیزی نمی گوید به زودی خواهد رفت؟
و بعد لبش را نشان داد:
- احمقانه است، نه؟ امروز زنبوری مرا گزید. به این جهت این طورم.
- نشان این است که مدت درازی این جا نبوده اید. زنبورهای دیارمان دیگر شما را به جا نمی آورند.
باید برای ویکتوریا بی تفاوت می بود که زنبوری او را بگزد یا نه! خوب... ویکتوریا همان جا ماند و چتر آفتابی سرخ دسته طلایی آراسته به سیبی از طلا را روی شانه اش به حرکت در آورد و به نظر می رسید که

صفحه 19 از 143