یوهانس تا لنگرگاه به گردش ادامه داد؛ غوغایی وجودش را فراگرفته بود. گردشش با حالتی عصبی همراه شد. خداوندا، ویکتوریا چه قدر زیبا و بلند بالا بود، کاملا بلند بالا و زیباتر از همیشه. ابروانش که تقریبا به هم می پیوست شبیه به دو خط باریک کمانی بود. چشم هایش پررنگ تر شده بود. اکنون کاملا آبی بودند.
در بازگشت، راه مارپیچی را که در بیشه و دور از قصر بود در پیش گرفت. نباید گفته می شد که او به دنبال فرزندان ارباب می رود. وقتی به بالای تپه رسید، سنگی یافت و روی آن نشست. پرندگان، نوای وحشی پرشوری راه انداخته بودند، یکدیگر را صدا می زدند، به دنبال هم می رفتند، با پره ای به منقار، می پریدند. بوی ملایم خاک نرم، بوی جوانه ها و غنچه های باز و چوب در حال فساد، فضا را پر می کرد.
به همان مسیر ویکتوریا کشانده شده بود. ویکتوریا از سوی دیگر مستقیما به سوی او می آمد.
یوهانس، دچار غیظ، دستخوش خشمی آمیخته به ناتوانی، آرزو می کرد که کاش دور از آن جا، خیلی دور از آن جا، می بود. بی گمان ویکتوریا این بار گمان می کرد که یوهانس او را تعقیب کرده است. آیا باید بار دیگر به او سلام می کرد؟ از همه بدتر، با آن زنبورگزیدگی ...
با این همه، وقتی ویکتوریا جلوتر آمد، یوهانس برخاست و کلاه از سر برداشت. ویکتوریا بار دیگر سر خم کرد و لبخندزنان به او گفت:
- سلام، به دیار خودتان آمده اید، خوش آمده اید.
به نظر رسید که لبهایش اندکی لرزید. اما بلافاصله آرامش خود را بازیافته بود.
یوهانس گفت: