- جنگل مال ارباب است. کار ما نیست که درخت ها را بشماریم، برای همه پیش می آید که به پول نیاز پیدا کنند. ارباب قصر خیلی پول لازم دارد.
روزها آمدند و رفتند، روزهای زیبا و شیرین، ساعت های شگفت تنهایی و سرشار از یادبودهای کودکی؛ زمین، آسمان، هوا، کوهسار، او را به آنها باز می خواندند.
یوهانس، راهی را که به قصر منتهی می شد طی می کرد. صبح آن روز، زنبوری او را گزیده بود و لبش باد کرده بود. یوهانس در دل می گفت: اگر حالا با کسی مواجه شوم بی آن که بایستم خواهم گذشت. اما با کسی مواجه نشد. در پارک قصر، بانویی دید. هنگام عبور سلام بلند بالایی به او کرد. بانوی قصر بود، مانند گذشته، مشاهده ی قصر، دل را به تپش در می آورد. حس احترامی که خانه ی بزرگ و دارای پنجره های فراوان و نیز شخصیت متشخص و جدی ارباب در یوهانس ایجاد کرده بود، همچنان باقی بود.
راهش را کج کرد و جاده ی لنگرگاه را در پیش گرفت. ناگهان دید که دیتلف و ویکتوریا به سوی او می آیند. احساس ناراحتی کرد. شاید آنها گمان می کردند که یوهانس آنها را تعقیب می کند. به علاوه، با آن لب ورم کرده ... مردد مانده بود که راهش را دنبال کند یا خیر، قدم هایش را کند کرد، از فاصله ی خیلی دور به آن دو سلام کرد و هنگام عبور از کنار آنها، کلاهش را همان طور به دست گرفته بود. آن دو نیز با قدم های آهسته گذشتند و جواب سلامش را دادند. ویکتوریا کاملا از روبه رو نگاهش کرد.