و دستش را با وکالتش کثیف می کند . البته او این کار را نمی کرد او دستیارانی داشت . چانس پشت میزش نشسته بود و کارهای پرونده را نظارت می کرد و چند صد دلار در ساعت مشاوره می کرد ، در حالی که هکتور پالما کار جزئیات پلید را بعهده داشت ، چانس ناهار می خورد و با اجرای ریوراوکز گلف بازی می کرد و این نقش او به عنوان یک شریک بود . به احتمال زیاد او نام افرادی که از انبار ریوراوکز بیرون شدند نمی دانست . و چرا بداند ؟ آنها ساکنان بدون اجاره بودند، بی نام و بی شخصیت و بی خانمان . او آنجا وقتی که آنها را به زور از اقامتگاه کوچک بیرون کشیدند و به خیابانها ریختند با افراد پلیس نبود اما هکتور پالما مطمئنا آن حادثه را دیده بود . چانس اسامی لونتا برتون و خانواده اش را نمی دانست پس نمی توانست بین اخراج و مرگ آنها رابطه ای ایجاد کرده باشد یا شاید الان نمی داند ، و شاید کسی به او گفته بود . این سوالات را باید هکتور پالما جواب می داد و خیلی زود . چهارشنبه بود و من جمعه می رفتم . رودلف بساط صبحانه را ساعت هشت صبح جمع کرد درست وقتی که جلسه دیگری در دفترش با اشخاص بسیار مهم داشتیم به سوی میز رفتم و روزنامه پست را خواندم . عکس دلخراشی از تابوتهای باز نشده در نمازخانه آنجا بود و گزارش کامل مراسم و راه پیمایی متعاقب آن نوشته شده بود . یک سر مقاله هم بود ، خیلی خوب نوشته شده بود برای همه ما که غذا داشتیم و سقف بالای سر تا به لونتا برتون های شهرمان کمی فکر کنیم آنها از بین نمی رفتند و نمی شد آنها را را از خیابانها جاروب کرد و در محلی مخفی کرد تا ما آنها را نبینیم ، آنها در ماشینها و انباری ها و چادرهای موقتی سرد و نیمکتهای پارک ها زندگی می کردند ، و در انتظار تخت خواب ها در پناهگاه های گاها خطرناک و شلوغ به سر می بردند . ما در یک شهر زندگی می کردیم و آنها بخشی از زندگی ما بودند . اگر آنها را کمک نمی کردیم تعدادشان زیاد می شد . و آنها دائما در خیابان ها جان می دادند . سر مقاله را از روزنامه بریدم و تا کردم و در کیفم گذاشتم .
???
از طریق شبکه دستیاران وکلا با هکتور پالما تماس گرفتم . عاقلانه نبود مستقیما به او روی آوردم . چانس شاید در اطراف کمین کرده بود . در کتابخانه اصلی طبقه سوم بین کتابها و دور از دوربین های امنیتی و و اشخاص دیگر ملاقات کردیم ، او خیلی عصبی شده بود . بدون مقدمه از او پرسیدم : - تو اون پرونده را روی میزم گذاشتی ؟